فرشتههان! با مسجدیها کار دارند.
پاتوقتون کجاست؟
ستارههای درخشان زمین برای آسمانیها
گزارش ویژه
تو مسجد چه کنیم؟!
زائر خدا شویم! پایهاید؟
بر شما باد مسجدی شدن!
*هشدار داد: نماز همسایه مسجد جز در مسجد پذیرفته نیست...
**یکی پرسید: اى امیر مومنان! همسایه مسجد کیست؟
*فرمود: کسى که...
تجربه کنیم.
امسال توفیق خادمی شهدا در یادمان هویزه میسر نشد؛
انشاءالله به زودی خادمی در آستان امام رضا؛
یا حتی کربلا، کاظمین، نجف، سامرا؛
و چه بسا سوریه و شام بلا؛
و انشاءالله بقیع و مسجد الاقصی.
دیر یا زود، به مانند سه تیر 84 «مردی از جنس مردم» خواهد آمد و کام امت حزب الله شیرین خواهد شد.
دعا کنید با موفقیت زیارت با پای پیاده نصیب همه آرزومندان شود.
حلال کنید!
اگر بطلبند، دوباره عازم عراقم، کافیست عصر شود.
به بهانه نه فروردین، سالروز تولد عمو خارک
دوشنبه نه فروردین 1344 شمسی، روستای شاهکلای لفور، جایی وسط جنگلهای انبوه، شالیزارهای پلکانی و یک رودخانه زیبا، در جوار آستانه یک امامزاده شهید «شاه سید علی کیا سلطان» اهالی روستا باخبر از تولد نوزادی شدند که 19 سال بعد جان خود را با خدایش معامله کرد؛ چه نیکو معامله ای.
باشد که این معامله نصیب ما هم بشود.
کودکی
برزو یعنی تنومند. عموی من «برزو درویشی» فرزند یکی مانده به آخر خانواده بود[1]. آن موقع در روستا از مدرسه خبری نبود. کودکان در هفتسالگی به مکتب می رفتند و قرآن خواندن یاد میگرفتند. او با استعداد سرشاری که داشت، توانست قرآن را زودتر از سایرین و در دو سال ختم کند. نهضت پیکار با بیسوادی که شکل گرفت، او هم دو سال تحصیل کرد و مدرک قبولی نهضت را دریافت کرد. سال بعد در روستا ماند و در کارهای کشاورزی به پدرش کمک کرد.
نوجوانی
حالا دیگر 11 ساله بود و به رسم آن روزگار میتوانست برود در شهر کار کند و برای خودش مستقل شود! این جوری بود دیگر! در همان آغاز نوجوانی، مرد تحویل جامعه میدادند!
نزدیکترین شهر به شاهکلاء، شیرگاه بود که 46 کیلومتر با آن فاصله داشت. او در شهر کوچک شیرگاه به شاگردی در کارگاه درودگری مشغول شد. استاد نبیالله عابدی، هنرمند برجستهای بود. کمی که گذشت، استاد که اخلاق و ایمان شاگرد را پسندیده بود، او را به دامادی خویش پذیرفت.
در سالهای آغازین جوانی، به مانند دیگر پهلوانان مازندران، اوج قدرت بدنی را با ورزش کشتی تجربه کرد. با همان سن کم توانست در مسابقات سنتی کشتی لوچو در 26 عیدماه مازندرانی در منطقه ییلاقی امامزاده حسن به قهرمانی دست یابد.
پاسداری از انقلاب اسلامی
با پیروزی انقلاب اسلامی، سر از پا نمیشناخت. با لبیک به فرمان امام به عضویت بسیج بیست میلیونی درآمد و کمی بعد با موفقیت در گذراندن آموزشهای سخت نظامی به عضویت نیروی ویژه سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد. دیگر آسایشی در کار نبود؛ گاهی برای سرکوب فتنه ضدانقلاب به کردستان میرفت و گاهی در جبهههای جنوب میجنگید. در پشت جبهه هم مشغول پاکسازی منافقین از جنگلهای شمال و تأسیس و سازماندهی پایگاه های بسیج در شهرها و روستاهای مازندران بود.
لشکر ویژه 25 کربلای مازندران در جبهه های جنوب همواره خطشکن و خطنگهدار بود و همیشه مملو از رزمندگان بسیجی بود. یک بار لشکر 5 نصر خراسان اعلام نیاز به نیرو از این لشکر میکند. او و 200 رزمنده مازندرانی به یاری برادران خراسانی میروند. منطقه عملیاتی خیبر، هورالعظیم، سراسر آب است و نیزار. برزو، اکنون جوان 19 سالهای است که تجربه و شجاعت فراوانی در رزم دارد. او فرمانده گردان دریایی است. غروب روز چهل و پنجم حضور او در جزایر مجنون، 24 آذر 1363 غروب روز شهادتش است. تیرهای مستقیم تیربار دوشکای عراق...
عشقبازی آب که تمام شد، جنازه شهید را از آب گرفتند و هفته بعد در شاهکلای لفور، جوار آستانه سید علی کیا به خاک سپردند تا روزی که دوباره...
و سلام بر او در روزی که زاده شد و روزی که درگذشت و روزی که برانگیخته میشود.
[1] آن موقع در دوران رژیم ستمشاهی، امکانات بهداشتی هم در سطح پایینی بود.فرزند آخر به مانند چند تن از فرزندان بزرگتر در همان طفولیت به رحمت خدا رفتند. با این حال در خانواده پرجمعیت آن روز، پنج برادر و سه خواهر توانستند از بیماریهای رایج آن روزگار رهایی یابند.
متن وصیتنامه: http://shirgahi.ir/post/70
درباره «عموخارک»: http://aqahamidegol.ir/post/155
شهریور 1391 بود که مادر شهید آسمانی شد: http://aqahamidegol.ir/post/9
شهریور 1393 هم پدر شهید آسمانی شد: http://aqahamidegol.ir/post/178
یکی از اتفاقات مبارکی که به مناسبت کنگره سرداران و ده هزار [و 400] شهید استان مازندران افتاد، راهاندازی یک تارنمای خوش آب و رنگ با عنوان «جنگ و درنگ: سامانه جامع شهدای استان مازندران» بود.
سری به این سامانه بزنید: http://jangoderang.ir کمی صبور باشید، بالا میآد!
جستجوی سادهای انجام دادم تا ببینم از عموی شهید من (مرتبط و مرتبط) چه چیزهایی نوشته است. روی تصویر تقه بزنید! (همان کلیک کنید سابق)
از طراحی زیبای مربوط به شهید که بگذریم، اطلاعات کم اما جالبی داشت.
دو بخش دوستداشتنی از وصیتنامه را انتخاب کرده بودند.
در قسمت توضیحات هم به فرماندهی یگان دریایی (احتمالا در لشکر پنج نصر خراسان) اشاره کردند که «فرماندهی» برایم تازگی داشت.
پیشتر میدانستم که وقتی لشکر 5 نصر خراسان احتیاج به نیرو داشت، رزمندگان فراوانی از لشکر 25 کربلای مازندران (که همیشه بیش از نیاز یک لشکر نیرو داشت) به یاری آن لشکر شتافتند که عموی من هم جزو آنان بود. درباره نحوه شهادتش هم میدانستم که قایق گروه سه نفره پس از انجام ماموریت در بازگشت از آبهای جزیره مجنون به مقر نیروهای خودی، با کمین دشمن مواجه میشود؛ یکی از همرزمان اسیر و دیگری مجروح میشود. اصابت گلولههای دشمن بعثی به سینه و پهلوی عموی دوستداشتنی من، روزیآور شهادتش است. الحمدلله.
در قسمت مسئولیت هم نوشته بودند: سردار! عنوانی که بعید میدانم در دوران دفاع مقدس، رایج بوده باشد! وقتی «حاجی» هست...
خدایا! میدانم شهادت در راه تو، لیاقت میخواهد. توفیق میخواهد. اما آرزو بر جوانان عیب نیست. ما را به آرزویمان برسان!
نسبتا غیرمرتبط: نامه یک کمسواد به رئیس جمهور
ششماهه بودم.
دهه 60.
سالهای جنگ بود.
تو شهر کوچیک ما هم شهید میآووردن برای تشییع جنازه.
من هم میرفتم.
البته نه رو پاهای کوچووی خودم.
رو دوش یک مادر شهید.
من با شیر خشکهای یک مادر شهید بزرگ شدم.
*****
شادی روح همه مادران شهدا، به ویژه مادر پاسدار شهید برزو درویشی، صلوات.