فرشتههان! با مسجدیها کار دارند.
پاتوقتون کجاست؟
ستارههای درخشان زمین برای آسمانیها
گزارش ویژه
تو مسجد چه کنیم؟!
زائر خدا شویم! پایهاید؟
بر شما باد مسجدی شدن!
*هشدار داد: نماز همسایه مسجد جز در مسجد پذیرفته نیست...
**یکی پرسید: اى امیر مومنان! همسایه مسجد کیست؟
*فرمود: کسى که...
تجربه کنیم.
امسال توفیق خادمی شهدا در یادمان هویزه میسر نشد؛
انشاءالله به زودی خادمی در آستان امام رضا؛
یا حتی کربلا، کاظمین، نجف، سامرا؛
و چه بسا سوریه و شام بلا؛
و انشاءالله بقیع و مسجد الاقصی.
دیر یا زود، به مانند سه تیر 84 «مردی از جنس مردم» خواهد آمد و کام امت حزب الله شیرین خواهد شد.
دعا کنید با موفقیت زیارت با پای پیاده نصیب همه آرزومندان شود.
حلال کنید!
اگر بطلبند، دوباره عازم عراقم، کافیست عصر شود.
یکی از اتفاقات مبارکی که به مناسبت کنگره سرداران و ده هزار [و 400] شهید استان مازندران افتاد، راهاندازی یک تارنمای خوش آب و رنگ با عنوان «جنگ و درنگ: سامانه جامع شهدای استان مازندران» بود.
سری به این سامانه بزنید: http://jangoderang.ir کمی صبور باشید، بالا میآد!
جستجوی سادهای انجام دادم تا ببینم از عموی شهید من (مرتبط و مرتبط) چه چیزهایی نوشته است. روی تصویر تقه بزنید! (همان کلیک کنید سابق)
از طراحی زیبای مربوط به شهید که بگذریم، اطلاعات کم اما جالبی داشت.
دو بخش دوستداشتنی از وصیتنامه را انتخاب کرده بودند.
در قسمت توضیحات هم به فرماندهی یگان دریایی (احتمالا در لشکر پنج نصر خراسان) اشاره کردند که «فرماندهی» برایم تازگی داشت.
پیشتر میدانستم که وقتی لشکر 5 نصر خراسان احتیاج به نیرو داشت، رزمندگان فراوانی از لشکر 25 کربلای مازندران (که همیشه بیش از نیاز یک لشکر نیرو داشت) به یاری آن لشکر شتافتند که عموی من هم جزو آنان بود. درباره نحوه شهادتش هم میدانستم که قایق گروه سه نفره پس از انجام ماموریت در بازگشت از آبهای جزیره مجنون به مقر نیروهای خودی، با کمین دشمن مواجه میشود؛ یکی از همرزمان اسیر و دیگری مجروح میشود. اصابت گلولههای دشمن بعثی به سینه و پهلوی عموی دوستداشتنی من، روزیآور شهادتش است. الحمدلله.
در قسمت مسئولیت هم نوشته بودند: سردار! عنوانی که بعید میدانم در دوران دفاع مقدس، رایج بوده باشد! وقتی «حاجی» هست...
خدایا! میدانم شهادت در راه تو، لیاقت میخواهد. توفیق میخواهد. اما آرزو بر جوانان عیب نیست. ما را به آرزویمان برسان!
نسبتا غیرمرتبط: نامه یک کمسواد به رئیس جمهور
بعدنوشت:
بازتاب این مطلب در خبرنامه صادق (+)
ششماهه بودم.
دهه 60.
سالهای جنگ بود.
تو شهر کوچیک ما هم شهید میآووردن برای تشییع جنازه.
من هم میرفتم.
البته نه رو پاهای کوچووی خودم.
رو دوش یک مادر شهید.
من با شیر خشکهای یک مادر شهید بزرگ شدم.
*****
شادی روح همه مادران شهدا، به ویژه مادر پاسدار شهید برزو درویشی، صلوات.