سبک زندگی هر تمدنی جدای از پیشفرضها و اصول فکری آن تمدن نیست و هر تمدنی هنگام برخود با سایر تمدنها مجموعهای را از خود عرضه میدارد که شامل همهچیز است، از غذایی که پیشنهاد میدهد تا شیوه تربیت فرزندان. در این مجموعه، جایگاه علوم، بهویژه علوم انسانی برجسته است. علوم انسانی هر تمدنی متأثر از نوع نگاه آن به هستی است و در مرحله بعد خود به نگاه افراد به هستی شکل میدهد و چرخه تولید و بازتولید را کامل میکند. در این داستان اختلافات ریشهای سبکهای مختلف زندگی دیده میشود که ارتباط تنگاتنگی با علوم انسانی دارند.
قصه از آنجا آغاز میشود که «حامد» در سرگردانیها غرق است. هرچند اشاره مستقیمی به عامل این وضعیت نمیشود؛ اما با توجه به فضای داستان و زندگی کنونی او میتوان به نقش پررنگ رشته تحصیلیاش رسید. استاد مسن حامد که اتفاقا دارای اعتقادات فردی مذهبیست، به هنگام تدریس و بحث، خدا را کنار میگذارد و میگوید: «باید این فرض را بپذیریم که انسان موجودی مستقل و خودبنیاد است و سرنوشتش بهدست خودش رقم میخورد و نباید چشم بهجای دیگری بدوزد... اینکه برخی از امور توسط نیروهای جدای از انسان صورت میگیرد با روح برنامهریزی سازگار نیست. بهعنوان مثال در جامعهای که اتفاقات را به خدا، جادو یا الههها نسبت میدهند؛ امکان برنامهریزی وجود ندارد.» و تقابل این نوع نگاه با نگاه دینی بههنگام حضور حامد در مسجد بهراحتی قابلمشاهده است: «... رفت عقبتر و تکیه به دیوار مسجد داد. یک صفحه قرآن خواندند و بعد دعا کردند: خدایا به برکت این قرآن موانع ازدواج جوانان را رفع بگردان، توطئههای دشمنان را به خودشان برگردان، همه مریضها را شفا بده. برایش جالب بود که از خدا این همه تأثیر در عالم میخواستند. ذهنش شروع به اشکال گرفتن کرده بود...»
همگان اذعان دارند که هر سبک زندگی مجموعهای از باید و نبایدها را با خود دارد؛ اما نکته مهم آن است که حدود باید و نبایدها را چهچیزی تعیین میکند. ملاک درست و غلط چیست؟ خواست خدا یا خواست بشر؟ دستور خدا یا رضایت طرفین؟ نباید به صرف اشتراک ظاهری بعضی رفتارها حکم به نزدیکی سبکهای زندگی داد. اندیشههای بشر خودبنیاد به او یاد داده بهخاطر خودپرستی گاهی به رفتارهای به ظاهر نیک روی بیاورد. «... با لحنی که انگار دارد تأسف میخورد گفت: «میشه الان با یه ذره کمک، نذاریم این گدا تبدیل به دزد بشه؛ وگرنه اون موقع چند برابر این کمک بهمون ضربه میزنه. حتی میشه به مردم فهموند که این کمک براشون یهجور سوده و آموزششون داد که به این آدمها کمک کنند.» تعجب کرد. بیشتر از تعجبی که تا آن موقع با شنیدن حرفهای سارا و حتی از لبخندهای خودش تجربه کرده بود...» الگوی هر سبک زندگی به واقع جهتدهنده بقیه قسمتها است. داستان پایانی باز دارد و سرگردانی حامد وارد مرحله جدیدی میشود و به نوعی مخاطب را متوجه انتخابهای پیشرویش در زندگی میکند. اما کم نیستند کسانیکه افق سبک زندگی خود را ناآگاهانه انتخاب کردهاند. مانند استاد حامد که حاضر است حتی به ته چاه غرب برود، چون در این کار هم آنها تجربه بیشتری از ما دارند: «استاد انگار که حرفی تکراری شنیده باشد، سریع گفت: اگه اونا خودشون رو انداختن تو چاه، من هم خودم رو میاندازم. میدونین چرا؟ چون اونا 400 سال از ما جلوترن... چون اونا برای همین کارشون هم کلی دلیل و برنامهریزی دارن. اگه اونا الان ته چاهن و ما با این وضعیتمون سر چاهیم، من ترجیح میدم ته چاه باشم. چند نفری خندیدند.»
این یادداشت در نشریه خبری تحلیلی پنجره شماره 118، شنبه 19 آذر 1390، منتشر شده است. لینک این مطلب در سایت پنجره (+)
درباره رمان «آسمان شیشهای نیست!» مرتضی انصاری
با هم برویم ته چاه/ حمید درویشی شاهکلائی