متن زیر را آقای غفاری از معلمان و مدرسان سواد رسانهای نوشته است. حرفهای خوب فراوانی در آن وجود دارد. تجربه و اندیشه تقریباً مشترکی هم داریم. http://azsarnevesht.ir
از سال ۱۳۸۴ به صورت جدی در کلاسهای رسمی مدرسه، درگیر آموزش نویسندگی به نوجوانان اول و دوم دبیرستان (نهم و دهم جدید) بودهام. بارها در کسوت مربی پرورشی و غیره هم با موضوع مقالههای دانشآموزی و داستاننویسی و آفرینشهای ادبی سر و کار داشتهام. تجربهی این سالها را در چند جمله این طور خلاصه میکنم:
«بچهها شبیه آنچه میخوانند مینویسند و بسیار خواندن تأثیر مستقیمی بر درست نوشتن آنها دارد. اما بسیار خواندنتضمینی برای بسیار نوشتن نیست. از میان همهی بچههای یک کلاس فقط عدهای اندک -به تجربه کمتر از ده درصد دانش آموزان- نوشتن را فراتر از تکالیف کلاسی و ضرورتهای تحصیلی پی میگیرند که متأسفانه معمولاً بخش زیادی از همین عدهی اندک، وقت خود را با داستاننویسی تلف میکنند. در حالی که شیوههای دیگر نویسندگی مثل زندگینامه، روایت خاطرات، نقد فرهنگی و اجتماعی، مقالات علمی و ادبی و قالبهای دیگر در سبد تجربهی آنان جایی ندارد. در حقیقت داستاننویسی دامی است که بر سر راه نویسندگی نوجوانان ما گسترده شده است و جریانِ طبیعی رشد قلمی آنان را منحرف میکند. معلوم هم نیست قرار است با این همه داستاننویس جوان چه بکنیم. همهی این استعدادهای جوان هم متأسفانه در همان اولین قدم به دنبال چاپ کتابشان هستند.»
به عنوان یک معلم نویسندگی هدف اصلی خودم را برای عموم دانش آموزان «تکمیل مهارت درست نوشتن» قرار دادهام و در مواجهه با گروه ده درصدی دانشآموزان خاص «توهم زدایی از قداست داستاننویسی»
خود من در دوران مدرسه از این توهم بر کنار نبودهام و بدون اینکه هدف مفیدی داشته باشم، بارها طبع خود را برای نوشتن داستان آزمودهام. چه روزها و شبهایی که وقتم را صرف جور کردن چفت و بست داستانی کردم که معلوم نبود قرار است گره از مشکل چه کسی باز کند و روزنهی امیدی به دنیای چه کسی بگشاید. اگر خاطرتان باشد چند سال پیش یکی از این داستانهای مدرسهای را که در کیهان بچههای دهه هفتاد هم چاپ شده بود اینجا منتشر کردم. خوشبختانه من با کنار گذاشتن رودربایستی با خودم این مسیر اشتباه را در همان جوانی ترک گفتهام. اما کاش آن زمان مربی حکیمی بالای سرم بود تا زودتر من را از این سعی و خطای بیحاصل نجات میداد.