میخواست از قسمت عمومی حمام محل بیرون بیاید، چشمش به جوانی افتاد که دستش را داخل جیبهای لباس او برده و دنبال چیزی میگشت. به آرامی پا پس گذاشت و از رختکن بیرون رفت. نخواست جوان خجالت بکشد!
غصه میخورد چرا یک بنده خدا کارش به اینجا میکشد؟
فکرش مشغول بود چه باید بکند تا آن جوان را از این منجلاب بیرون کشیده و راه درست زندگی را به او بیاموزد؟
تولد ۱۳۴۱
شهادت ۱۳۶۷
با یاد
تازه بمانید:
۹۹/۰۹/۲۸